Monday 26 November 2007

ترجمان موسیقی در کلام ...

به حق مولانا جلال الدین محمد مولوی یکی از بزرگترین شاعران پارسیگوی است که در مرتبت شاعری نه تنها در ایران بلکه در سرارسر جهان بی همتاست و تازه این بعد شاعری و سخن پروریست و در بعد معنا ، اقیانوسیست ژرف که توان سیراب کردن کل بشریت را از حکمت و معرفت و عرفان داراست. کوچکی چون من را مجال دم زدن از عظمت مولانا نیست زیرا بزرگانی بسیار به این امر پرداخته اند و من کودکی هستم که تازه چشم خود را به سوی زیبایی و عظمت این گلشن باز نموده ام.
اما هنگامی که غزلی از مولوی می خوانم و تمام ذرات وجودم مرتعش می شود نا خودآگاه می خواهم سخن بگویم می خواهم ساز بزنم زیرا این انرژی که در اثر خواندن این اشعار_ که معانی بس عظیم در قالب آن گنجیده است_به انسان وارد می شود وصف ناپذیر است و این سرمستی به طور ناخودآگاه باید به گونه ای بروز پیدا کند و دوباره ترجمه شود ؛ حال یا با سماع یا با ساز و یا با سخن ...
میهمانتان می کنم به زیبایی و عظمت یکی از این گلهای خوشبو و سرمست کننده ی گلشن مولانا جلاالدین باشد که جانتان از موسیقی و شور لبریز شود.
___________________________
_________________________________

جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را
از زعفران روی من رو می‌بگردانی چرا
یا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بکن
یا قوت صبرش بده در یفعل الله ما یشا
این دو ره آمد در روش یا صبر یا شکر نعم
بی شمع روی تو نتان دیدن مر این دو راه را
هر گه بگردانی تو رو آبی ندارد هیچ جو
کی ذره‌ها پیدا شود بی‌شعشعه شمس الضحی
بی باده تو کی فتد در مغز نغزان مستی یی
بی عصمت تو کی رود شیطان بلا حول و لا
نی قرص سازد قرصی یی مطبوخ هم مطبوخیی
تا درنیندازی کفی ز اهلیله خود در دوا
امرت نغرد کی رود خورشید در برج اسد
بی تو کجا جنبد رگی در دست و پای پارسا
در مرگ هشیاری نهی در خواب بیداری نهی
در سنگ سقایی نهی در برق میرنده وفا
سیل سیاه شب برد هر جا که عقلست و خرد
زان سیلشان کی واخرد جز مشتری هل اتی
ای جان جان جزو و کل وی حله بخش باغ و گل
وی کوفته هر سو دهل کای جان حیران الصلا
هر کس فریباند مرا تا عشر بستاند مرا
آن کم دهد فهم بیا گوید که پیش من بیا
زان سو که فهمت می‌رسد باید که فهم آن سو رود
آن کت دهد طال بقا او را سزد طال بقا
هم او که دلتنگت کند سرسبز و گلرنگت کند
هم اوت آرد در دعا هم او دهد مزد دعا
هم ری و بی و نون را کردست مقرون با الف
در باد دم اندر دهن تا خوش بگویی ربنا
لبیک لبیک ای کرم سودای تست اندر سرم
ز آب تو چرخی می‌زنم مانند چرخ آسیا
هرگز نداند آسیا مقصود گردش‌های خود
کاستون قوت ماست او یا کسب و کار نانبا
آبیش گردان می‌کند او نیز چرخی می‌زند
حق آب را بسته کند او هم نمی‌جنبد ز جا
خامش که این گفتار ما می‌پرد از اسرار ما
تا گوید او که گفت او هرگز بننماید قفا


یا حق

Sunday 25 November 2007

هنر و تاثیر آن در دل انسانها

من دوباره برگشتم و نمی دونم چه انگیزه ای باعث شد که دوباره برگردم و مطلب بنویسم. شاید این وسوسه در من داره پر رنگ تر میشه که بیشتر بنویسم. من همیشه فکر می کردم که یا نباید بنویسم ، یا اگر می نویسم از مطالب مهم خبری باشه تا برای دیگران هم خوندنش جالب باشه ولی الان فکر می کنم که نوشتن مطالب دیگر هم می تونه جذاب باشه.
البته این مطلبی که الان می نویسم یک جورایی مربوط به موسیقیست دوباره و تاثیر جادویی موسیقی در دل انسانها.
اساسا این مساله که هنر همواره با دل انسان سرو کار داشته و اون بعد معنوی و روحانی انسان از ابتدا باعث پیدایش هنر در زندگی بشری شده است بر همگان روشن و واضح می باشد. اما شاید بتوان گفت که هنوز چرایی و روند این تاثیر و به نوعی شاید نیاز روحی در خلق هنر و بهره مندی از هنر به روشنی مشخص نیست. البته می دانم که دانشمندان و روانشناسان تحقیقات گسترده ای در این زمینه انجام داده اند و به نتایج بسیاری هم رسیده اند اما به هر حال در موقعیت های مختلف و برای انسانهای مختلف میزان پاسخگویی به پدیده های هنری و کلا زیبایی های موجود یکسان نیست و این امر باعث پیچیدگی در تحلیل این احساس می شود.
از این که بگذریم آنچه که مشخص است هنر تاثیری جادویی بر روح و روان انسان دارد و باعث می شود که رفتار انسان در زندگی متفاوت گردد و واکنش های حسی و ملموسی به آن نشان دهد.
به طور مثال می رسیم به هنر موسیقی که منظور نظر من هست . واقعا می توان گفت که موسیقی شاید از تاثیر گذار ترین هنر های بشریست که همواره تاثیرات شدیدی بر احساسات انسان می گذارد. یکی از نکات دیگر که به نظر من می رسد این است که همه ی انسانهایی که بر روی زمین زندگی می کنند از هنر موسیقی بهره مند هستند یعنی در همه ی فرهنگ ها پدیده ی موسیقی وجود دارد . نکته ی دیگر اینکه باز در همه ی فرهنگ ها هنر موسیقی پیوندی جالب با مذهب یا به نوعی ادیان مختلف دارد از این نظر که همواره مراسم مذهبی و دینی در هر شکل و صورت در همه جای دنیا همراه با موسیقی انجام می شود . الان که فکر می کنم مثلا پیوند موسیقی و کلیسا و خواندن اشعار مذهبی در گروههای دسته جمعی و به صورت کرال یا مثلا حتی سرخ پوستان در اجرای مراسم مذهبی خود از موسیقی بهره می برند و همه ی اقوام و ادیان.
برسیم به دین اسلام که البته امروزه و در کشور ما ایران به نوعی به نظر می رسد که به کل با موسیقی قهر است اما نظر من اینچنین نیست. اگر به ابتدای اسلام بنگریم و رفتار پیامبر عظیم الشان پی می بریم که همواره موسیقی در زندگی آن دوران نیز جریان داشته و دین اسلام نه تنها مخالفتی با موسیقی نداشته بلکه همواره از آن برای افزایش دامنه تاثیر و گسترش خود بهره برده.
توجیه من چنین است : چرا توصیه شده قرآن را با صوت و آهنگین و با صدای بلند بخوانید؟ مگر غیر از این است که قرآن را با الحان موسیقایی می خوانند و همین موسیقیست که(البته به همراه جادوی کلام الهی) دل هر شنونده ای را نرم می کند و به لرزه می اندازد؟! مگر موسیقی جز هدیده ای از جانب همان پروردگاریست که قرآن را نیز به انسانها و بشریت هدیه کرده است؟ اگر موسیقی پدیده ای شیطانی بود آیا امکان جمع شدن آن با کلام الهی بود؟
خوب این مقدمه را گفتم تا بگویم که این است که از نظر من همواره موسیقی در زندگی و رفتار انسانها تاثیر دارد و یکی از پایه های وزین و مهم هر فرهنگی موسیقی موجود در آن فرهنگ می باشد.
سخن به درازا کشید اما بگذارید این را هم بگویم اینکه من به شخصه به عنوان هنرجویی در وادی موسیقی همواره با این مساله برخورد داشتم که همواره موسیقی که من اجرا می کنم دل شنونده را نرم می کند و در آن ایجاد محبت و احترام می کند . خیلی پدیده ی جالبیست وقتی شما ساز می زنید یا آواز می خوانید و این کار را به نحو خوبی انجام می دهید که در دل شنونده تاثیر می گذارد با بازخوردی مثبت و محبت آمیز و سرشار از احساس روبرو می شوید. از این منظر است که همواره هنرمندان و به خصوص هنرمندان موسیقی در جوامع مختلف از پر طرفدار ترین ها هستند و عاشقان و علاقه مندان زیادی دارند.
در این مقال کفایت می کند تا به امید حق باز هم توفیق نوشتن حاصل شود.

Friday 23 November 2007

وقتی آدم این کاره نباشه!

سلام

البته نمی دونم به چه کسی سلام می کنم ولی میگن سلام سلامتی میاره و من این سلام رو رها می کنم در این دنیای مجازی و می دونم که بالاخره به یک نفر خواهد رسید... از این که بگذریم باید بگم که از اولش هم معلوم بود که من این کاره نیستم یعنی وبلاگ نویس نمیشم . چون به هر حال وقتی شما شروع می کنید به نوشتن یک وبلاگ باید به صورت مستمر این کار رو ادامه بدید تا اینکه افرادی که سری می زنند به صفحه ی شما هر از چند گاهی که وبلاگ رو می بینند با مطالب جدید روبرو بشن و انگیزه ای باشه که به صورت مستمر سر بزنند .

وقتی شما مثل من بلاگ بنویسی یعنی هر 1500 سال یک مطلب باعث خواهد شد که وبلاگ شما خواننده نداشته باشه و اینجوری میشه .خلاصه چه می شود کرد البته وبلاگ نویسی خیلی کار جالبیست ولی باید وقتی براش گذاشت و مطلب نوشت که من تا الان زیاد به این اصول پایبند نبودم. ولی همونطور که گفتم اینکه انسان از نظراتش علایقش و موضوعات مورد توجهش بنویسه و دیگران اونا رو بخونن و نظر بدن و ارتباط این چنینی خیلی وسوسه انگیزه برای آدم و من هم این وسوسه رو دارم می خوام بعضی وقتها بنویسم از اونچه که در دلم میگذره و بهش فکر می کنم .
از آرزوهام و امیدهام و خلاصه اینجوری بتونم بار احساساتم رو کم کنم.گفته بودم که بیشتر می خوام درباره ی موسیقی بنویسم والبته این کار رو هم می کنم ولی در بینش مثل همین الان می خوام مطالب دیگری هم بنویسم.
امیدوارم که موفق بشم و عزیزانی هم بیان و بلاگ رو بخونن.
فعلا کافیه
تا ان شاالله بعدا ادامه بدم
...

Tuesday 17 July 2007

بالاخره کنسرت محمدرضا لطفی با همه حرف و حدیثها انجام شد ولی ابن تازه اول ماجراست!


سلام به دوستان عزیز و گرامی.

بر آن شدم به مناسبت انجام کنسرت استاد محمدرضا لطفی و با توجه به اینکه موفق شدم یکی از سه شب این اجراها را که شب دوم آن بود ببینم مطلبی در این باب بنویسم و حس و نظر خود را درباره آنچه دیم و شنیدم در این کنسرت برای دوستان بیان کنم.

در توضیح لازم می دانم ذکر کنم که بنده به هیچ وجه ادعای منتقد هنری بودن ندارم و نظر خود را بیشتر از زاویه دید یک بیننده و
علاقه مند به موسیقی دستگاهی ایران که همچنین طرفدار و علاقه مند به آثار محمدرضا لطفی است و همواره شیوه نوازندگی و آثار ایشان را از گذشته تا به حال دنبال کرده و به تحول و به نوعی شاید بتوان گفت تکامل شیوه بیان ایشان بخصوص در نوازندگی تار و سه تار توجه داشتم بیان می کنم خوب در کنار این مساله سالیانی البته نه چندان طولانیست که دروادی موسیقی وارد شده ام و خود به امر نوازندگی تار و بخصوص سه تار به صورت جدی مشغولم و واقعا عاشق موسیقی ایرانی هستم و به مسایل و اتفاقاتی که در این وادی می افتد حساس و علاقه مند.بنابر این از این رهگذر است که با شوق و اشتیاق فراوان از شهرستان برای دیدن این کنسرت رنج سفر را بر خود هموار ساختم تا بتوانم یکی ازقلندران این وادی را از نزدیک ببینم و صدای سازش را از نزدیک بشنوم و به گوش جان بنیوشم.ولی باید بگویم که در کل آن شور و حالی که من انتظار داشتم و آن لطفی که من تصور می کردم را آن شب مشاهده نکردم.حال باید بگویم که دلایلی که آن شور و حال و هوا در من ایجاد نشد (البته به جز دقایقی چند در پایان قسمت تار نوازی که ایشان دف در دست گرفتند و قسمت کمانچه نوازی که بیات ترک نواختند در شب دوم) دلیل این مساله مواردیست که در باره آن با دوستان صحبت خواهم کرد. یعنی اصلا به نظر می رسید که محمد رضا لطفی از ابتدایی که وارد صحنه شد(البته با 45 دقیقه تاخیر) و بر روی سن رفت و در جای خود نشست از آن آرامش لازم برخوردار نبود(البته بر خلاف ظاهر ایشان که نشان دهنده این مساله نبود) و به اصطلاح خودمانی حالش خوش نبود ایشان دقایقی با ساز بازی کرد و دیوان حافظ را باز کرد و شروع به نواختن شور کرد با کوک دو سل لا ر که البته ایشان از گذشته بر روی تا و سه تاز از این کوک استفاده می کردند ولی بیشتر با نواخته های استاد شهناز این کوک شهرت دارد (البته این کوک همواره مورد استفاده همه نوازندگان تار و سه تا بوده و هست فقط به خاطر توضیح عرض کردم) مضراب های اولیه خوب بودند و محکم و با اعتماد به نفس ولی یک مقدار که پیش رفت مثل این بود که مساله ای آرامش ایشان را به هم ریخت که البته من این را حس کردم و بعد از دقایقی مضراب از دست ایشان رها شد و بر زمین افتاد که البته مساله مهمی نیست ولی خوب این به نوعی باعث شد که ایشان یک مقدار از حال و هوای لازم خارج بشوند و بعد هم سیمهای تار با پارچه شلوار ایشان بخورد می کرد که مدام ایشان لباس خود را مرتب می کردند و جای تار را درست می کردند که من هیچ وقت در کنسرت های تصویری دیگر که از ایشان دیده بودم چنین موردی را مشاهده نکرده بودم چون ایشان تار را بسیار زیبا و راحت دردست می گیرند که در نوع خود بی نظیر است . خلاصه از جزئیات که بگذریم مطالبی که ایشان در شور و دشتی نواختند بوی تکرار و حتی تقلید می داد یعنی در یک ضربی که نواختند آدم یاد ساز استاد شریف و استاد شهناز می افتاد نا خود آگاه که به نوعی از نوازنده صاحب سبکی همچون لطفی چنین انتظاری ندارد و همچنین جملات تکراری و همینطور پت پت ها و سوتی هایی که کما بیش در ساز ایشان مشاهده می شد به نظر می رسید که ایشان به زحمت ریز می زنند و خلاصه همه این مسایل باعث می شد آدم با خود فکر کند که ایشان همان لطفی سابق یا لطفی همیشگی نیست کسی که در قطعه بیداد مشکاتیان تار زده و آن آثار تکنیکی و عالی را خود ساخته و اجرار کرده البته بگویم اینها درد دل است و نظر شخصی من و هیچگونه اهانتی به پیشگاه جناب لطفی و طرفداران آنها که من نیز جزوشان هستم نباشد.خلاصه البته هوا هم در آن شب مناسب نبود و رطوبت بالا بود که اصلا برای سازها بخصوص تار و کمانچه مناسب نبود . و از حواشی شب دوم اینکه استاد ظریف هم در قسمت اول حضور داشتند و در وقت استراحت اول محل کنسرت را ترک کردند که اتفاقا بنده عکسی هم موفق شدم از ایشان بگیرم که قرار می دهم. و دیگر اینکه در فیلم برداری کنسرت و تصاویری که با ویدیو پروجکشن بر روی دو پرده ای که در دو طرف سن گذاشته بودند می افتاد مخصوصا در قسمت اول یک خساستی در نمایش پنجه استاد حس می شد که عمدی بودن این مساله را القا می کرد و خلاصه قسمت کمانچه نوازی بهتر بود استاد سر حال کمانچه زد و من لذت بردم ولی از شانس ما باز ایشان آن شب بیات ترک زد که تکرار مکرراتی بود که در کاست خموشانه نیز نواخته بودند و من حتی قبل از انتشار آن کاست نیز شنیده بودم . خلاصه می رسیم به سه تار ایشان مضراب فلزی را در انگشت سبابه فرمودند و شروع به نواختن کردند که صدای بسیار بد و خشکی می داد البته من از قبل شنیده بودم و خوانده بودم که ایشان ناخن مناسبی برای مضراب سه تار ندارند ولی می گفتند که مضرابی از استخوان یا چیزی شبیه به آن برای خود ساخته است که صدای خوبی می دهد ولی در آن شب خبری از این حرفها نبود مضرابی فلزی را در انگشت سبابه کردند و شروع به نواختن کردند که این صدا برای من اصلا دلچسب نبود و باز مطالبی که در دلکش ماهور و ماهور نواخته شد تکرار مکرراتی بود که در کاست رمز عشق نیز نواخته شده بود ( از نظر جمله بندی ها و کلام موسیقایی) . خلاصه در پایان باید بگویم که به هر حال لطفی هواره لطفی است و خواهد بود و من هم در کل راضی بودم و کلی هم استفاده کردم از نظر آموزشی ولی این مسایل برایم مطرح بود که دوست داشتم با دوستان در میان بگذارم. فقط مطلب آخر اینکه منتقدانی که در روزنامه ها و خبر گذاری ها مطلب نوشتند در باره این کنسرت واقعا یک طرفه و جانب دارانه بود به نظر من و فقط تعریف کردند و خلاصه این مطالب هم مطرح بود.

Tuesday 3 July 2007

آخرین مصاحبه محمدرضا لطفی قبل از کنسرتش در فضای باز کاخ نیاوران

در گفت و گوي اختصاصي با تهران امروز
محمدرضا لطفي:صداي سازم رساتر شده است
محمود توسلیان:وقتي واپسين اثر محمدرضا لطفي با نام «هميشه در ميان» منتشر شد، در مطلبي درباره آن آلبوم نوشتم و اين تيتر را برايش انتخاب كردم: «يكي كه هميشه در ميان است».
اين عنوان بهترين چيزي بود كه مي‌توان به لطفي نسبت داد. محمدرضا لطفي علي‌رغم اينكه در سال‌هاي مياني دهه 60 از ايران رفت تا به امروز از ايران، فرهنگ ايراني و موسيقي ايراني جدا نشده و هميشه در ميان بوده است. او در طول اين سال‌ها، با انتشار آثارش در ايران مانع انقطاع و گسست خودش با مخاطبانش شد. لطفي علاوه بر اينكه يك موسيقيدان قابل و مطرح است تحليل‌هاي شنيدني‌اي از دنياي پيرامونش دارد. لطفي حالا با گذشت چيزي نزديك به 25 سال دوري، 13 ماه است كه در ايران اقامت گزيده و تصميم دارد اين بار در مقابل هر ناملايمتي‌اي ايستادگي كند تا رسالت فرهنگي‌اش را به پايان برساند. طبيعي است كه در سال‌هاي نبود لطفي بستر اجتماعي ايران و فرهنگ عمومي مردم تغيير كرده است. همين تغييرات مي‌تواند در نخستين كنسرت او پس از بازگشت، نمايانگر بسياري از اتفاق‌هايي باشد كه شايد ما طي اين سال‌ها نتوانسته‌ايم به خوبي آنها را ببينيم. البته كنسرت محمدرضا لطفي مزاياي ديگري هم خواهد داشت كه پس از برگزاري مي‌توان به آن پرداخت. از همه اينها گذشته بايد يادآوري كنم كه لطفي با گشاده‌رويي و اخلاق مثال‌زدني ما را پذيرفت و در كمال آرامش به پرسش‌هايمان پاسخ داد. راحتي عجيبي در وجودش موج مي‌زد و به هر چه صحبت مي‌كرد، اطمينان داشت. اين گفت‌وگو را بخوانيد.با سكونت سيزده ماهه شما در ايران، ماندگاري‌تان براي هميشه قطعي به نظر مي‌رسد. چه شد كه با توجه به رفت و آمدهاي شما در دهه اخير، اين بار تصميم قاطع گرفتيد بمانيد؟ در واقع چه ضرورت‌هايي در اين تصميم‌گيري دخيل بود؟اگر بگويم چرا رفتم در واقع به نوعي ديگر گفته‌ام كه چرا آمدم. خيلي از افراد به دلايل مختلف مهاجرت كردند يا مجبور به مهاجرت شدند. علت اصلي رفتن من از ايران در ابتداي امر دعوتي از ونيز براي شركت در يك سمينار بود. در واقع من با هدف مهاجرت از كشورم خارج نشدم. آن سفر تغييراتي در زندگي من ايجاد كرد كه آمدنم به ناچار دير شد. اين اتفاق مسير معوقي را براي من ايجاد كرد كه گويي قسمت بود تا نتوانم برگردم. سير دروني من اينها را نشان داد. بعد ازيك سال و نيم با تور كنسرت عليزاده، عمومي و قوي‌حلم راهم به آمريكا افتاد و چون ويزايي براي برگشت به اروپا نداشتم ناگزير به ماندن شدم. بدون برنامه و بي‌هيچ دليل خاصي از اينجا رفتم. اما در همان سال‌‌ها خيلي از افراد گفتند كه لطفي به دليل مسائلي سياسي از ايران رفت و حرف‌هاي ديگري كه هيچ‌كدام درست نيست. به همان دليلي كه گفتم در مسير كنسرت و برنامه‌هاي آموزشي افتادم و بعد از مدتي ديدم، آنجا هم مي‌توانم مفيد باشم.سال 64 يعني چند سال بعد از جنگ ايران را ترك كردم، شرايط براي كاركردن مساعد نبود. همه راه‌هاي اجراي موسيقي از جمله كنسرت و توليد سي‌دي و نوار به بن‌بست رسيده بود و حقوق دانشگاهي را به عنوان عضو هيات علمي دانشگاه تهران قطع كرده بودند.يك فكر سليم در چنين شرايطي به اين نتيجه مي‌رسد كه خب حالا مي‌توانم جهانم را گسترش دهم و در آن جهان كه تخصصم كارايي دارد و امكان ارائه و معرفي فراهم است، مي‌توانم بمانم. مثل يك انديشمند فيزيكدان كه به دليل آماده نبودن فضا و شرايط براي كار، مي‌رود تا بتواند حيات داشته باشد، چون امكان استفاده از تخصص او وجود ندارد. اين مشكلي بود كه من را وادار كرد فعاليت‌هايم را جاي ديگري ادامه بدهم. هميشه فكر مي‌كردم خيلي زود برمي‌گردم. يك سال ديگر، دو سال ديگر... آخرين باري كه آقاي عليزاده مي‌خواست به ايران برگردد، من با او در آلمان ملاقاتي داشتم، تقريبا سال 67، 68 بود. خيلي او را تشويق كردم كه تصميم به بازگشت گرفته بود. توصيه كردم كه به محض بازگشت چاووش را مجددا شكل بدهد و عارف و شيدا را ساماندهي و متصل كند. حال عليزاده در آن روزگار خيلي خوب نبود و من معتقدم بودم كه با برگشتن او به ايران حالش هم خوب مي‌شود. خيلي خوشحال بودم كه با آمدن عليزاده به ايران بخشي از نبود من جبران مي‌شود و كارهاي خوبي انجام مي‌دهد.مگر خودتان نمي‌توانستيد برگرديد؟در آن روزها من مسووليت‌هايي پيدا كرده بودم كه مي‌خواستم ديرتر برگردم. يعني تصميم گرفته بودم ابتدا آقاي عليزاده برگردد و بعد از او من هم بيايم. براي همين در بروشور كنسرتي كه آقاي عليزاده با همكاري گروه‌هاي عارف و شيدا به خوانندگي آقاي ناظري انجام داد، از من ياد كردند. در واقع بايد بگويم من از آن دوران مترصد فرصت مناسبي بودم كه برگردم. اقامت من در غرب درست شد، تا اينكه من سال 1373 آمدم ايران. آمدنم نيت ماندن بود. آمده بودم كه بمانم. شش ماه در ايران و شش ماه خارج از ايران. آپارتماني اجاره كردم و زندگي‌ام را راه انداختم. مكتبخانه را بازسازي كردم و وارد كوران كار شدم.در اين فاصله زماني دوباره مشكلاتي ايجاد شد و احساس كردم هنوز در شرايطي نيستم كه مورد پذيرش باشم. كارها جلو نمي‌رفت. حراست وزارت ارشاد با بي‌سيم و تشكيلات آمد، درست در همين اتاقي كه ما با هم گفت‌وگو مي‌كنيم. صحبت كرديم كه صحبت و گفت‌و‌گوي چندان خوبي نبود. دو روز بعدش مكتبخانه را بستند. فضا ديگر فضاي نرمالي نبود كه هنرمند بخواهد با نشان‌دادن سختي و استقامت باقي بماند. چون سختي نشان دادن هم مشكلات خودش را دارد. اين بود كه من از كنار اين ماجرا رد شدم و سعي نكردم خودم را درگير كنم. دوست هنرمندم احصائي رفت وزارت ارشاد و با معاون وزير صحبت كرد. آنها اعلام كردند كه ما هيچ مسووليتي در تعطيلي و بستن مكتبخانه ميرزا عبدالله نداشتيم. اين اتفاق ضربه سختي بود به من. تلاش مي‌كردم كه در واقع آواي شيدا را به يك بنياد تبديل كنم ـ الان هم چنين برنامه‌اي را پيش مي‌برم ـ كه در آن تمام فعاليت‌هاي موسيقي به طور منسجم و همزمان صورت بگيرد و در نهايت آن را وقف مردم كنم. دليلش هم انجام دادن يك كار فرهنگي باكيفيت بود، وگرنه من نه به پول احتياج داشتم و نه به شهرت. رفتم و ماندم. در اين فاصله گاهي به ايران مي‌آمدم و در مكتبخانه ورك‌شاپ‌هايي برپا مي‌كردم. اما كار مستمر انجام نمي‌دادم. اين داستان هم يك گسست ديگر به وجود آورد اما درونم من را به ايران مي‌كشيد. چون سازم ايراني است، موسيقي‌ام ايراني‌است و خودم ايراني‌ام. اين بار كه آمدم با خودم گفتم هر چه پيش آمد، مي‌مانم. حالا ديگر تصميم گرفته‌ام كه اگر يك نفر با تنه به من بزند، فورا نروم خانه استراحت كنم كه پهلويم درد گرفته است. به هر حال در غرب هم من كارم را انجام داده‌ام. به قدري شاگرد تربيت كرده‌ام كه هر جايي از اروپا يا آمريكا برويد، انعكاس كارم را آنجا مي‌بينيد. آن ظرفيت تكميل و آن ظرف لبريز شد. مي‌خواستم در غرب هم موزيسين تربيت كنم كه كردم. به من مي‌گفتند مدرس سيار. ايراني‌هاي خارج از كشور و اروپايي‌ها و آمريكايي‌ها، از موسيقي ما ـ‌ برعكس موسيقي هند ـ چيزي نمي‌دانند من تمام اين 24 سال تلاش كردم موسيقي ايراني را در آنجا نشو و نما بدم.آيا اين اتفاق افتاد و موسيقي ايراني در غرب معرفي شد؟بله، هفتاد درصد مخاطبان كنسرت‌هاي من تماشاگران خارجي هستند. اين كم نيست. وقتي كارم را در آمريكا شروع كردم در كنسرت‌هايم اصلا آمريكايي‌اي وجود نداشت. اما به تدريج قضيه فرق كرد. اگر حالا در آمريكا كنسرت بدهم حداقل در يك كنسرت با هزار نفر جمعيت، 700 نفرش آمريكايي‌ است. يعني آنها من را به فرد مي‌شناسند. به خصوص آمريكايي‌ها كه هم سنت بانجو دارند، هم سنت گيتار آكوستيك. به اين دليل علاقه خاصي به سازهاي مضرابي دارند. اين كمك بزرگي بود كه توانستم در فستيوال‌هاي زيادي شركت كنم اما وقتي آمدم و گفتم كه مي‌خواهم بمانم مفهومش اين بود كه نمي‌خواهم بروم. دفعه گذشته با خودم گفتم اگر اتفاقي افتاد، دليلي ندارد بمانم. اما حالا تصميم قطعي گرفتم بمانم و كار كنم. كارم هم خيلي مشخص است. عقيده‌اي دارم كه آن را در خارج از ايران هم ابراز كرده‌ام. من معتقدم هنرمند پرچم كشور ملتي است كه از آن برآمده. آن كشور مي‌تواند از هنرمندش خوب استفاده كند، مي‌تواند بد استفاده كند. به همين دليل مي‌گويم كه همه سازمان‌هاي فرهنگي و سياسي و هنري مي‌توانند از هنرمند استفاده كنند و هنرمند پرچمي باشد براي نمايش‌دادن ارزش كشور به دنياي درون و دنياي بيرون.ولي اگر شما به اين پرچم بي‌احترامي كنيد، همه هويت و ارزش‌هاي آن فرهنگ لطمه مي‌خورد. اينجاست كه مي‌گويم استفاده از هنرمند عالي‌ است و سوءاستفاده ممنوع. سوءاستفاده يعني بي‌حرمتي كردن. به دليل اينكه هنر براي من يك حرمت معنوي بالا دارد. من سياستي براي هنري كه در آن زندگي مي‌كنم ندارم و اين خود عين سياست است. سياست ندارم يعني اينكه جهت‌گيري سياسي ندارم و خنثي هستم. هنرمندي در سطح من نبايد موضع‌گيري سياسي داشته باشد و به سمت يك گروه يا حزب خاص برود. چون اين گرايش‌هاي كلي باعث دردسر و عدم رشد موسيقي در كشور ما شد. اوايل انقلاب جوان بوديم و بي‌تجربه. همين باعث شد لطمه زيادي بخوريم.يعني با بروز انقلاب شما هم نگرش سياسي پيدا كرديد و به حلقه سياسيون پيوستيد؟بله، به هر حال هر كسي در فضاي انقلاب زندگي مي‌كند و اثر هنري توليد مي‌كند، بي‌شك در آن حضور دارد. محيط امروز برايم تغيير كرده و طبيعي است كه من هم تغيير كرده‌ام. آن روزها (انقلاب) شما نمي‌توانستيد بي‌تفاوت باشيد و در خانه بنشينيد. اگر در خانه مي‌نشستيد، خوره‌اي شما را مي‌خورد. شما در يك اقيانوس افتاده بوديد و مي‌رفتيد.اين همراهي از اجبار بود يا كنجكاوي يا اعتقاد؟بي‌شك اعتقاد داشتم. كارهايم مانند شبنورد، آزادي، اي ميهن و سپيده هم اين موضوع را تاييد مي‌كند. اين است كه اين بار با اعتقاد پيش بردن فرهنگ موسيقايي در مكتبخانه و آواي شيدا را بازگذاشتم و تا آنجا كه در توانم باشد چه در حوزه آموزش و چه در حوزه مشاوره به مراجعان كمك مي‌كنم.شما از يك ايستادگي و سماجت براي ماندن و تلاش مضاعف در مسير موسيقي صحبت كرديد. مگر در سفرهاي قبلي‌تان نمي‌توانستيد چنين تصميمي بگيريد؟ در واقع تلويحا از شما مي‌پرسم چه ضرورتي اين بار شما را به ماندن ترغيب كرد؟هر كس براي كارش به يك ابزار نياز دارد و تا آن ابزار وجود نداشته باشد، نمي‌توانيد كارتان را پيش ببريد. آواي شيدا و مكتبخانه جزوي از ابزارهاي اصلي كار من بودند و اين بار فعاليت در اين مجموعه برايم فراهم شده است. همين‌طور ساير عناصر ديگر كه به استقلال ما كمك كرده و اجازه داده آواي شيدا بتواند مستقلا يك كنسرت را سازماندهي كند. يعني اينكه در طول اين سيزده ماه اقامت من، مفيد بوده‌ايم و در مقابل از طرف نهادهاي فرهنگي همراهي‌هاي خوبي صورت پذيرفته است و اين بار مورد احترام بيشتري قرار گرفتم.شما روزگاري معيار و قطب نسلي از موسيقيدان‌هاي موسيقي رديف دستگاهي بوديد. آيا گذشت سال‌ها اين معيار را به‌هم ريخته و آن قطب بودن را مخدوش كرده است؟من كلا از شهرت خوشم نمي‌آيد. از ابتداي كارم تا امروز و تا روزي كه باشم. از اينكه در چشم باشم و من را با انگشت نشان بدهند، لذت نمي‌برم. در عين حال آدم پركاري هستم و دل هر چيزي را مي‌شكافم با اين وجود هنوز شخصا خيلي خجالتي هستم. عاشق موسيقي بودم و به‌خاطر همين عشق و همچنين عشق به كشورم كار كردم. نفهميدم چطور و چه وقت مشهور شدم. اگرچه مردم برايم محترم هستند اما هيچ‌وقت مدعي نشدم كه فقط براي مردم كار كردم.هيچ‌وقت هم به اين فكر نكردم كه قطب هستم و حالا با آمدن جوان‌ها چه اتفاقي در قطب‌بودن من مي‌افتد. شما از بيرون مرا مي‌بينيد و قضاوت‌هايي هم داريد، اما من خودم را طوري نمي‌بينم كه شما مي‌بينيد. خودم را يك آدم معمولي مي‌دانم. دانش و تجربه‌اي دارم كه آن را مثل هر آدم متعهدي بايد منتقل كنم به جوان‌ها. عاشق اين هستم كه شاگردانم هرچه زودتر بروند به مراحل بالاتر موسيقي برسند. اين پيشرفت آنها باعث مي‌شود بخشي از مسووليت فرهنگي ـ هنري من كم شود تا بتوانم به كارهاي ديگري برسم يعني بروم آهنگ‌هاي مفصل بسازم و ايده‌هايي كه داشته‌ام و به دليل مشغله اجرايي نشده است را به مرحله عمل نزديك كنم. چند كار نوشتاري مثل «شور ما در دستگاه‌ها» يا «سرگذشت 50 سال موسيقي ايراني» و يا «سازماندهي فعاليت‌هاي آواي شيدا در بخش‌هاي مختلف» دارم. اگر شاگردانم به درك مدارج بالا نائل شوند، مي‌توانند قسمتي از كارهايم را ـ كه شايد اجرا، بخش عمده‌اي از آن باشد ـ انجام دهند.يعني موسيقيدان‌هاي ديگر كار خودشان را انجام نداده‌اند؟نه، هركسي به‌عنوان موسيقيدان در 28 سال به اندازه استعداد، ظرفيت و مشكلاتش كار انجام داده است. من هم در‌واقع يكي از آنها هستم و به نوبه خودم دارم كار مي‌كنم و هيچ‌وقت هم نگران نبودم از اينكه كسي برتر باشد يا جانشين من شود. يك موسيقيدان متخصص بايد اولين آرزويش اين باشد كه افرادي ديگر جانشين او باشند تا هنر موسيقي تعالي و تكامل پيدا كند.تكامل يك پديده به هم پيوسته و زنجيره‌اي است، بعضي از موسيقيدانان همه آن چيزي كه مي‌دانستند، به شاگردانشان نمي‌آموختند تا زنجيره تكامل قطع شود و خودشان بزرگ بمانند. من هر چيز مي‌دانم در اختيار شاگردانم قرار مي‌دهم كه زودتر رشد كنند. بايد اينطور باشد.در گذشته هم با چنين عقيده‌اي فعاليت‌هاي موسيقايي‌تان را پيگيري مي‌كرديد؟هميشه تفكرم اين بوده و اعتقاد داشتم كه گردش علم در اين كهكشان با دوستي و انتقال مفاهيم هنري و فرهنگي بهتر انجام مي‌شود.محمدرضا لطفي نسبت به دو، سه دهه گذشته به لحاظ موسيقايي و روحي چه تغييري كرده است؟اجازه بدهيد با يك مثال، جوابتان را بدهم. شما يك نهال را مي‌كاريد و با گذشت مثلا 5 سال آن نهال علاوه بر اينكه درخت شده، ميوه هم مي‌دهد، هرچه كه درخت بزرگ‌تر مي‌شود، ميوه‌هايش هم آبدارتر مي‌شود. اين تعالي تكامل است. در اين 20، 30 سال، اصولا نگاهم به هستي و نگاهم به انسان در مقولاتي تغيير كرده است. انسان وقتي جوان است، در مقابل اتفاقات سخت‌تر است و آرمانگرايي ايده‌آل، آن سال‌ها فكر مي‌كند همه كارها را مي‌تواند انجام دهد وقتي كه تجربه‌هاي زيادي را پشت‌سر مي‌گذارد و به قولي گرد زندگي بر چهره‌اش مي‌نشيند. نگاهش به دنياي پيرامون عوض مي‌شود. من هم به‌واسطه سفرها و زندگي‌ها و تجربه‌، نگاهم به انسان و تاريخ عميق‌تر شده است. جوان‌تر كه بودم احساس مي‌كردم اگر انسان يك رفاه نسبي اقتصادي و آرامش‌ خيال اجتماعي داشته باشد، كافي است اما حالا براي انسان مقام بالاتري قائلم و معتقدم انسان خيلي توانمند‌تر از اين حد است كه با داشتن دو امكان بالا به تكامل برسد. مفاهيم كلمات براي من عوض شده است. ادبيات و عرفان ايران در طول اين سال‌ها تاثير بسياري بر من گذاشته است، به‌خصوص حافظ. من از اينجا فقط دو چيز با خودم بردم. ديوان حافظ و تارم. بعدها مولانا هم به حافظ اضافه شد. اين دو روح بزرگ در اين مسير تغيير، كمكم كردند. اما موسيقي. مرز موسيقي، لذت‌بردن از آن نيست. مرزيست كه لذت هم مي‌بريد و در عين حال تو را مست هم مي‌كند. مست مي نابي كه تو را به‌سمت يك روحانيت و معنويت عظيم مي‌برد. در اين حالت دو طرف دستان شما تا بي‌نهايت باز است. تا چشم كار مي‌كند، افق‌هاي روشن است. به‌هرحال در زندگي عادي و روزمره افق‌هاي تاريكي پيش‌روي آدم مي‌آيد.در آن حالت با سفر در آن افق‌ها، بين روح و جسم تو صلح به‌وجود مي‌آيد. گاهي اوقات روح بزرگ‌تر از جسم است و انسان عذاب مي‌شود. گاهي ديگر جسم از روح بزرگ‌تر است، از فرط كوچكي روح، نهايتاً انسان به‌ جايي مي‌رسد كه روح و جسمش همسان و همخوان مي‌شوند و خوشحالند. من الان خوشحالم. خيلي وقت است كه در پاسخ افراد به پرسش چطوري؟ مي‌گويم خوشحالم، خوشحالم از اينكه اين شانس به من داده شده كه يكبار متولد شوم و در زندگي بتوانم چيزهاي زيبايي ببينم.بعضي‌ها مي‌گويند عجب شانسي داريم كه در اين دوره به دنيا آمديم اما من دوست دارم اگر يكبار ديگر متولد شدم، در همين دوره به‌دنيا بيايم. درست است كه دنيا، دنياي سختي است و قرن‌، قرن انقلاب‌هاي بزرگ تكنولوژيك اما از آنجايي كه چالش را دوست داشتم و به‌دليل پشتكارم، اغلب موفق مي‌شوم، دوست دارم نتيجه موفقيت‌آميز چالش با دنيا را به ديگران هم منتقل كنم.اين تغيير روحي چه تاثيري بر موسيقي شما گذاشت و اين تاثير چه حاصلي براي مخاطب داشت؟همراهي مخاطب مثل يك سفر است. بعضي از همسفرها تنبلند و بعضي ديگر متوسط و بعضي‌ها هم بسيار زرنگ.پرسش اولم را جواب نداديد. اصلاً موسيقي شما در رهگذر تغيير روحي‌تان عوض شد؟صددرصد. انساني كه در حال رشد است، اعمالي هم كه از او سر مي‌زند، توفير مي‌كند. بي‌شك ساز‌زدن من تغيير كرده است.نمودار اين تغيير كجاست؟ساز «به ياد عارف» با ساز «در گريه بيد» كلي فرق دارد. در به ياد عارف، سازم صوت و زيبايي و اصالت دارد اما عمق روحاني‌اش كم است اما در گريه بيد صدا به حقيقتي روحاني نزديك‌تر است. به وحدانيت نزديك‌تر است. آن توحيدي كه مي‌گويند، يعني اينكه شما در تفرقه نباشيد كه نتيجه بازتاب زندگي شما هم، ديگران را به توحيد بكشاند. به‌هرحال هنرمند عشق‌باز هم هست. او عاشق عشق است؛ اين عشق محور حركت‌هاي من است. خيلي مشكل است كه بتوانم جواب اين سوال شما را با زبان گفتار يا نوشتار بيان كنم. در واقع من دنبال موسيقي نيستم كه خودم را توضيح ندهم. حتي موسيقي‌ام را. درباره موسيقي من و تغييراتش ديگران بهتر مي‌توانند صحبت كنند. دلم مي‌خواهد با شما مصاحبه كنم. با مردم مصاحبه كنم و بپرسم كه شما چه تغييراتي مي‌بينيد؟ دوست دارم بپرسم سازم در كارهاي مختلف چه حالت‌هايي را در شما ايجاد مي‌كند؟ ديگران گفته‌اند كه صداي ساز كنوني‌ام صدايي رهاتر و بازتر است و رابطه باطني‌تر با شنونده برقرار مي‌كند كه اين ارتباط از تفكر، اجتماع و زندگي من مي‌آيد.بي‌شك صداي سازم تاثيرپذير از غم‌ها و شادي‌ها، پيروزي‌ها و شكست‌هاست. همه اينها انسان‌ساز است. 24 سال در غرب بودم و نبايد فكر كنيد كه آنجا فقط مهماني بوده است. آنجا زندگي خيلي سخت بود اما چيزي كنارش بوده كه ارزش دارد و آن اينكه من خودم بودم و كسي نمي‌گفت تو فلان كار را انجام بده يا نده، در حالي كه اينجا دائماً به شما امر و نهي مي‌كنند؛ جامعه‌اي كه دائماً شما را نصيحت مي‌كند، بدون اينكه بداند آموزش و نظارت به اين شكل ديگر نتيجه‌اي ندارد. در واقع اين شكل از برخورد، فرديت فرد را سلب مي‌كند و اجازه نمي‌دهد انسان به خود دروني‌اش رسيدگي كند. ما بايد فرصت داشته باشيم به‌عنوان انسان با خودمان هم صميمي باشيم. انسان بايد با چشم سوم خودش را نگاه كند تا به حقيقت برسد. منتها رسيدن به حقيقت مسيرهاي متعددي دارد، يكي از راه اشراق دنبال حقيقت مي‌رود، يكي از طريق فلسفه و ديگري هم از طريق زهد و تقوا، اما هستند كساني هم كه از راه زدن ساز كشف حقيقت مي‌كنند.شما بعد از ساليان متمادي غيبت فيزيكي و برگزارنكردن كنسرت، مي‌خواهيد رخ در رخ علاقه‌مندانتان كنسرت بدهيد. فكر مي‌كنيد فارغ از جنبه نوستالژيك قضيه، چه ارمغاني داريد كه به مخاطبتان بدهيد؟چيزي ندارم كه بخواهم به مردم معرفي كنم. اميدوارم موقعيتم و مسائل بيروني طوري پيش برود كه مخاطب همراهم سفر كند. اين مردم با شناخت از موسيقي‌ام پا به محل برگزاري كنسرت مي‌گذارند. فقط اميدوارم به آن حالت روحي مطلوبم برسم. مطمئن باشيد در آن صورت برنامه هم برنامه خوبي خواهد بود.آقاي لطفي، بستر اجتماعي امروز ما با روزهايي كه شما در آن حضور و اجرا داشتيد، خيلي تفاوت كرده است. شايد در اين اجرا به دليل وجود داشتن برخي مسائل نوستالژيك استقبال بي‌سابقه باشد اما فكر نمي‌كنيد با تكرار اين تجربه مخاطب شما ريزش داشته باشد؟مردم ايران بعد از 28 سال دنبال كيفيت هستند به همين دليل و با شناختي كه از آنها پيدا كردم فكر مي‌كنم كنسرت‌هاي بعدي، شلوغ‌تر خواهد بود.يعني با مخاطب ايراني به قدري آشنا هستيد كه تا اين حد با اطمينان صحبت مي‌كنيد. به هر حال علاقه‌مند غربي شما در دوره‌اي زندگي مي‌كند كه بسياري از پديده‌ها و اتفاق‌ها را از سرگذرانده و حالا در دنيايي كاملا تكنولوژيك، پناهگاهي‌ امن در صداي ساز شما پيدا كرده. يك صداي بكر و آرامبخش اما مخاطب ايراني به تازگي در معرض تجربه‌كردن دنياي جديد قرار گرفته و درخشندگي‌هاي ظاهري دنياي امروز برايش جذاب‌تر از صداي ‌سازي است كه سال‌ها آن را مدام از راديو و تلويزيون شنيده است؟درست است كه بيست و چهار سال ايران نبوده‌ام اما معناي اين غيبت بي‌خبري نيست. در تمام اين مدت روز به روز مطبوعات ايران را زير و رو كردم. علاوه بر اين با افرادي كه از ايران مي‌آمدند- چه براي اقامت و چه براي سياحت- دمخور بودم. در واقع روح من در ايران بود. شناختم از احساسات و شرافت اجتماعي مردم كم نشده است. به جرات مي‌توانم بگويم كنسرت‌هاي بعدي با ساخت قطعات جديد و تشكيل گروه‌ها از استقبال بيشتري برخوردار خواهد بود. چهارصد نفر شاگرد دارم كه بخش عمده‌اي از آنها شهرستاني‌اند و خبرهاي زيادي مي‌آورند از شهر‌هاي خودشان كه گوياي علاقه‌مندي و استقبال است.تجربه‌ام در طول اين مدت نشان داده كه پيروان كيفيت تعداد زيادي هستند. البته فراموش نكنيد كه فقط علاقه‌مندان صرف موسيقي ايراني در كنسرت من حضور نخواهند داشت. بي‌شك هستند افرادي كه حوزه فعاليت و علاقه‌مندي موسيقي‌شان موسيقي ايراني نيست اما به واسطه دست يافتن و شنيدن يك كنسرت با كيفيت بالا مي‌آيند. علاوه بر اينها كساني با چنين مختصاتي وقتي مي‌آيند و راضي از سالن بيرون مي‌روند، دفعه بعد چند نفر ديگر هم با خودشان مي‌آورند.پرسشم را در واقع از منظر افراد عام اجتماع مطرح كردم و پاسخ شما نسبت به افراد خاص بود. جايگاه عموم مردم در اين استقبال كجاست و فكر مي‌كنيد اگر عوام اين بار حضور پيدا كنند، بار بعدي هم وجود خواهد داشت؟اجازه بدهيد جواب اين پرسش را بعد از كنسرت بدهم. اگر آن حال كه مد‌نظر من است به وجود بيايد و با تماشاگر درگير شود ديگر عارف و عامي ندارد. بايد يك سبكبالي روحاني در آنها به وجود بيايد كه تلاش مي‌كنم، اين اتفاق بيفتد. من نمي‌توانم مدعي باشم، هر حرفي كه مي‌زنم درست است، اما معتقدم كه استقبال خوب خواهد بود اگر سازماندهي، اطلاع‌رساني، فضا و احوال خوب باشد.و اينكه اين موسيقي چه مقدار مي‌تواند افراد را از اسپاسم‌هاي رواني و اجتماعي برهاند؟اين در كنسرت معلوم مي‌شود.نقش مطبوعات در برقراري اين پيوند پس از دو دهه و نيم چيست؟بي‌شك يكي از اصلي‌ترين بخش‌هاي برقراري اين ارتباط و ادامه پيوند من با مردم، مطبوعات هستند اما به نظرم بهتر است مطبوعات دنبال كشف استعداد باشند و اگر واقعه‌اي رخ داد كه در پس آن يك جوان يا يك فرد ناشناخته بود، آن را به جامعه معرفي كنند. اتفاق‌هاي خوبي در كشور مي‌افتد اما مطبوعات بازتاب خوبي از آنها نمي‌دهند. هميشه نبايد دنبال مشاهير بود. در غرب روزنامه‌نگارها مي‌روند و دنبال واقعه و استعدادي جديد مي‌گردند كه او را معرفي كنند. در واقع اين كار اعتبار يك خبرنگار را براي هميشه تامين مي‌كند. در آمريكا كسي به كنسرت نمي‌رود مگر اينكه نيويورك‌تايمز يك نقد خوب از آن گروه و عملكرد آن بنويسد. اين در حالي است كه اينجا استعدادهاي زيادي به دليل ديده نشدن از بين مي‌روند. كاري كه من در مكتبخانه دنبال مي‌كنم اين است كه دنبال اين استعدادهاي جوان مي‌گردم. آموزش مي‌دهم، از آنها گروه مي‌سازم و خودم پشت سرشان قرار مي‌گيرم تا آنها ديده شوند. عقيده دارم آدم‌هايي مثل من بايد پشتوانه جوان‌هاي خوب و فعال باشند تا آنها مايوس و نااميد نشوند از اينكه شهرت ندارند. چه اشكالي دارد كه يك جوان در گروه در كنار من ساز بزند تا به نحو معنوي معرف او باشم.جايي ابراز كرديد كه اصولا آدم خوشحالي هستيد. آيا اين خوشحالي در ساز شما در اين كنسرت متجلي خواهد شد؟ اگر متجلي خواهد شد، نحوه بروز آن چگونه است؟موسيقي من، موسيقي سماعي است. اين موسيقي شادي ظاهري ندارد، اما شعف باطني مي‌آورد. آن شعف ،نوعي از شادي است اما مهم اين است كه شما براي رسيدن به اين شعف از چه مسيري عبور كنيد. امكان دارد از جاده‌هاي نوستالژيك عبور كنيد. شايد از جايي عبور كنيد كه خزان هم در آن وجود داشته باشد. اين حالت به طور كلي در موسيقي ما وجود دارد. همان‌طور كه در شعر و زندگي ما وجود دارد. ما ملتي نوستالژيك هستيم. يك غم شاعرانه‌اي در وجودمان هست كه آن را دوست داريم. اين غم شاعرانه يك سكوي پرتاب براي آن شعف عظيم است. اين روحيه فرهنگي ماست و طبيعتاً در من هم وجود دارد.موسيقي‌اي كه شما از آن سود مي‌بريد، آيا تا به حال به روز آمد كردن خود فكر كرده است؟نه به هيچ وجه. البته مسائل روز در من و در اجرايم تاثير‌گذار است. اگر در مسيري كه براي برگزاري كنسرت مي‌آيم يك جوان مفلوج را در گوشه خيابان ببينم، در انتخاب دستگاهي كه با آن كنسرت مي‌دهم تاثير مي‌گذارد. اگر يك نسيم بيايد و به صورت من بخورد،‌ در انتخاب من موثر است. اصلا يكي از ارزش‌هاي بداهه‌نوازي همين است.تعريفي در موسيقي ايراني وجود دارد كه معتقد است «درس دادن، پنجه را تنبل مي‌كند» شما كه ماه‌هاست مشغول تمرين هستيد و ساعت‌هاي متمادي به اين كار مي‌پردازيد براي مقابله با اين عقيده- كه تقريبا درست است- چه كرده‌ايد؟وقتي به ايران آمدم ديدم نارسايي‌هاي زيادي در عرصه آموزش گريبانگير جوان‌هاست. پس تصميم گرفتم بخش زيادي از زندگي‌ام را صرف آموزش كنم تا انقطاعي كه بين استادان من و شاگردانم ايجاد شده، كم كنم. اين يك بخش از زندگي من است. بخش ديگر ساز زدن است. براي اينكه بتوانم به آمادگي برسم، حدود دو ماه است كه كلاس‌هايم را تعطيل كرده‌ام و براي رسيدن به يك روحيه مطلوب سفرهاي متعددي داشته‌ام تا به آرامش برسم.همنواز شما در اين كنسرت كيست و در اين راه تا رسيدن به يك موقعيت روحي مطلوب تا چه مقدار همراه شما خواهد بود؟همنواز من يكي از موزيسين‌هاي خوب ايراني مقيم پاريس است به نام محمد قوي‌حلم. ايشان هم ده روز مانده به كنسرت مي‌آيند و در آن فاصله تا زمان برگزاري كنسرت گوشه دنجي را انتخاب و با هم زندگي مي‌كنيم. در طول اين ده روز باقي مانده تا كنسرت من و آقاي قوي‌حلم علاوه بر دونوازي‌هاي شخصي با هم صحبت مي‌كنيم، با هم غذا مي‌خوريم، با هم مشورت مي‌كنيم تا كاملا هم‌سوتر شويم.هراسي نداريد از اينكه بازتاب مثبتي از كنسرت شما به وجود نيايد و در واقع مردم شما را نپذيرند؟نه، هراسي ندارم. من فكر مي‌كنم انسان‌هاي عاشقي مي‌آيند به ساز يك انسان ديگر گوش مي‌دهند.اگر نيامدند چه؟چه اشكالي دارد. يك هنرمند تا جايي آمده است و حالا ديگر كارش مورد توجه نيست. اين برايم مهم نيست. مي‌روم، فكر مي‌كنم براي من يا براي مردم چه اتفاقي افتاده كه اين ارتباط برقرار نشده است. معلوم نيست كه مردم هم در سلامت مطلق به كنسرت مي‌آيند يا نه. اينجاست كه اگر چنين اتفاقي بيفتد مي‌نشينم و فكر مي‌كنم، اما چون تا حالا اتفاق نيفتاده است، بهش فكر نكردم. نمي‌دانم. اين سوالي است كه بعد‌ها بايد به آن پاسخ گفت.با وجود اينكه فرم كار شما كاملا بداهه است و همه چيز در لحظه اتفاق مي‌افتد، امكان دارد درباره اينكه در كنسرت آينده‌تان كدام ساز را خواهيد نواخت، بگوييد (تار، سه‌تار، كمانچه)؟ساز اصلي من كه از كودكي به آن دلبستگي روحي دارم، تار است و طبيعتاً در هر كنسرتي تار مي‌زنم. كمانچه هم مي‌خواهم بزنم. امكان دارد بين دو بخش تار‌نوازي و سه‌تار‌نوازي يا در قسمت بيز كمانچه بزنم. آنچه براي من مسلم است، اينكه كمانچه را مثل تار و سه‌تار مفصل و كامل نمي‌زنم. گاهي كه نغمات‌سازي جواب نياز سماعي را نمي‌دهد اشعاري از حافظ و مولانا را به سبكي غير‌كلاسيك مي‌خوانم كه در اين شيوه از صدايم براي تكميل موسيقي استفاده مي‌كنم. در كنسرت‌هايم هرگز روي پوستر‌هايم ننوشته‌ام خواننده هستم بلكه تنها «صدا» را نوشته‌ام.در كارهايم نغمات، ريتم با صوت من به همراه اشعار هارموني را به وجود مي‌آورد كه آن را دوست دارم. اميدوارم در كنسرت 14، 15 و 16 تير‌ماه در فضاي باز كاخ نياوران كه موسسه فرهنگي و هنري آواي شيدا آن را سازماندهي مي‌كند همه عوامل يك كنسرت چنان به صورت يك واحد عمل كنند كه مردم با آسايش و صلح و پرشور مكان كنسرت را ترك كنند.