به حق مولانا جلال الدین محمد مولوی یکی از بزرگترین شاعران پارسیگوی است که در مرتبت شاعری نه تنها در ایران بلکه در سرارسر جهان بی همتاست و تازه این بعد شاعری و سخن پروریست و در بعد معنا ، اقیانوسیست ژرف که توان سیراب کردن کل بشریت را از حکمت و معرفت و عرفان داراست. کوچکی چون من را مجال دم زدن از عظمت مولانا نیست زیرا بزرگانی بسیار به این امر پرداخته اند و من کودکی هستم که تازه چشم خود را به سوی زیبایی و عظمت این گلشن باز نموده ام.
اما هنگامی که غزلی از مولوی می خوانم و تمام ذرات وجودم مرتعش می شود نا خودآگاه می خواهم سخن بگویم می خواهم ساز بزنم زیرا این انرژی که در اثر خواندن این اشعار_ که معانی بس عظیم در قالب آن گنجیده است_به انسان وارد می شود وصف ناپذیر است و این سرمستی به طور ناخودآگاه باید به گونه ای بروز پیدا کند و دوباره ترجمه شود ؛ حال یا با سماع یا با ساز و یا با سخن ...
میهمانتان می کنم به زیبایی و عظمت یکی از این گلهای خوشبو و سرمست کننده ی گلشن مولانا جلاالدین باشد که جانتان از موسیقی و شور لبریز شود.
___________________________
_________________________________
جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را
از زعفران روی من رو میبگردانی چرا
یا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بکن
یا قوت صبرش بده در یفعل الله ما یشا
این دو ره آمد در روش یا صبر یا شکر نعم
بی شمع روی تو نتان دیدن مر این دو راه را
هر گه بگردانی تو رو آبی ندارد هیچ جو
کی ذرهها پیدا شود بیشعشعه شمس الضحی
بی باده تو کی فتد در مغز نغزان مستی یی
بی عصمت تو کی رود شیطان بلا حول و لا
نی قرص سازد قرصی یی مطبوخ هم مطبوخیی
تا درنیندازی کفی ز اهلیله خود در دوا
امرت نغرد کی رود خورشید در برج اسد
بی تو کجا جنبد رگی در دست و پای پارسا
در مرگ هشیاری نهی در خواب بیداری نهی
در سنگ سقایی نهی در برق میرنده وفا
سیل سیاه شب برد هر جا که عقلست و خرد
زان سیلشان کی واخرد جز مشتری هل اتی
ای جان جان جزو و کل وی حله بخش باغ و گل
وی کوفته هر سو دهل کای جان حیران الصلا
هر کس فریباند مرا تا عشر بستاند مرا
آن کم دهد فهم بیا گوید که پیش من بیا
زان سو که فهمت میرسد باید که فهم آن سو رود
آن کت دهد طال بقا او را سزد طال بقا
هم او که دلتنگت کند سرسبز و گلرنگت کند
هم اوت آرد در دعا هم او دهد مزد دعا
هم ری و بی و نون را کردست مقرون با الف
در باد دم اندر دهن تا خوش بگویی ربنا
لبیک لبیک ای کرم سودای تست اندر سرم
ز آب تو چرخی میزنم مانند چرخ آسیا
هرگز نداند آسیا مقصود گردشهای خود
کاستون قوت ماست او یا کسب و کار نانبا
آبیش گردان میکند او نیز چرخی میزند
حق آب را بسته کند او هم نمیجنبد ز جا
خامش که این گفتار ما میپرد از اسرار ما
تا گوید او که گفت او هرگز بننماید قفا
یا حق
Monday, 26 November 2007
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment